زندگینامه شهید ابراهیم ثابت
سرهنگ پیاده ابراهیم ثابت در سال 1315 در شهرستان شهسوار در خانواده ای مذهبی پا به عرصه حیات نهاد و در دامن پدر و مادری مومن پرورش یافت. شهید ثابت تحصیلات خود را در شهسوار به پایان رساند با توجه به عشق و علاقه ای که به لباس مقدس سربازی داشت، در سال 1338 وارد دانشکده افسری شد و پس از طی دوره مقدماتی به درجه ستوان دومی نائل گردید. از دوره هایی که وي طی نموده می توان دوره مقدماتی چتربازی، رنجری، مربی پرش چتربازی و دوره عالی را ذکر کرد. او در تاریخ 1363/10/11 به لشکر 28 کردستان منتقل گردید و به سمت فرمانده تیپ 1 لشکر 28 منصوب شد شهید ثابت برای پرسنل پدری مهربان، همرزمی شجاع و فرماندهی دلسوز بود.
وی در مقابل ارتش بعثی عراق چون کوهی استوار ایستاد تا این که در تاریخ 1365/01/31 بر اثر تیر مستقیم مشتی وطن فروش و از خدا بی خبر به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
روحش شاد و راهش پرو رهرو
خاطراتی از این شهید:
خاطرات خانم کیهان جوکار (همسر شهید ابراهیم ثابت )
ابراهیم ... از همان روزهای اول جنگ به منطقه رفت و تا زمان شهادت(بیش از پنج سال) بی وقفه با دشمن جنگید و فقط گاهی پس از چند ماه، یک هفته به مرخصی می آمد .گاهی به حضور طولانی اش در جبهه معترض می شدم و به او می گفتم:« مگر آنجا نقل و نبات پخش می کنند؟ » که ابراهیم پاسخ می داد :«اگر من که فرمانده ام خلاف کنم، چطور می توانم اشتباهات پرسنلم را به آنان گوشزد کنم ؟ علاوه بر آن، مملکت و دین در خطر است پس باید بروم.»
دفاع از کشور آنقدر برایش مهم بود که وقتی شرایط سفر به مکه مکرمه برایش مهیا شد نپذیرفت؛ با اینکه آرزوی زیارت خانه خدا را داشت؛ گفت: اینجا واجب تر است.
ابراهیم فقط یک همسر نبود، یک دوست و همراه و در یک کلام، تافته ای جدا بافته بود. از خودگذشتگی، تعهد به کار، همسر و فرزند، ادب، وقت شناسی و نظم وانضباط، از او یک معلم اخلاق ساخته بود. اخلاق و ادبش مثال زدنی بود. یادم می آید آنقدر مبادی آداب و ماخوذ به حیا بود که هنگام خداحافظی از پدر و مادرم، عقب عقب از خانه بیرون می رفت و به آنها پشت نمی کرد. عواطف نابی داشت. بسیار دلسوز و مهربان بود. با اینکه چندین سال باهم زندگی کرده بودیم اما همچنان صمیمیت و عشق بین ما، حرف اول را می زد. هنوز هم با گذشت زمان غم از دست دادن او برایم تازه است و این داغ هرگز سرد نمی شود. بچه هایش را هم عاشقانه دوست داشت و نامه هایی سرشار از عشق و محبت برای من و آنها می فرستاد . شهرام، آلیس، آزیتا و محمد حاصل 23 سال و چهار ماه زندگی عاشقانه ما بودند که اگر دریاها مرکب شوند و همه درختان کاغذ و قلم، از بیان کامل شرح حال زندگی ام با ابراهیم ناتوانم... در این بیست و سه سال زندگی با ابراهیم، سی و دو بار خانه مان را به دلیل ماموریت هایی که داشت، عوض کردیم. شیراز، اهواز، تهران، شاهرود، منطقه نفت سفید، بیرجند و ... دیگر شده بودیم خانه به دوش. « نه تنها آزیتا بلکه هر سه فرزند دیگرم به خواسته پدرشان جامه عمل پوشاندند و با کوشش و تحصیل، هر یک دارای جایگاه مناسبی در عرصه علمی برای خود پیدا کردند. شهرام فرزند ارشدم (متولد سال 42) پس از اخذ مدرک دکترا در رشته دندانپزشکی از دانشگاه شهید بهشتی، در سال 1373 برای تکمیل تخصص خود به آمریکا مهاجرت کرد و هم اکنون در مطبش در ویرجینیا (ایالتی در شمال شرقی آمریکا) مشغول به مداوای بیماران است. آلیس فرزند دیگرم که دو سال بعد به دنیا آمد ، در انگلستان، مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشته پزشکی گرفت و در حال حاضر مشغول به تدریس در مراکز عالی آموزشی و علمی کشورمان است. او موسس انجمن زیست شناسی استان فارس، عضو گروه زیست شناسی سازمان آموزش و پرورش این استان و عضو گروه زیست شناسی ناحیه دو شیراز است. دخترم در سال 88 به عنوان نخبه شاهد در استان فارس انتخاب شد و سال گذشته توانست عضو برتر رشته ژنتیک در کشور شود. دختر دیگرم آزیتا (متولد سال 47) تحصیلات خود را در رشته پزشکی در دانشگاه تهران به پایان رساند و آخرین فرزندم محمد که 29 سال دارد، هم اکنون دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت بازرگانی است.
« در مورد شخصیت همسرم هرگز اغراق نمی کنم. وقتی به شهادت رسید، سربازانش گریه می کردند و می گفتند یتیم شدیم. محبوبیت خاصی داشت. مدیریت و فضایل ویژه اخلاقی، از او شخصیتی کم نظیر ساخته بود. کمتر کسی را شبیه به او دیدم و هنوز باور نمی کنم او از میان ما رفته باشد. متاسفانه مسوولان فرهنگی در شناساندن و معرفی این افراد که از نظر اخلاقی و وطن دوستی نمونه و قهرمان بودند، کوتاهی می کنند. این شهدا می توانند به عنوان الگوهایی مناسب در زندگی جوانان تعریف شوند؛ الگوهایی که در همین نزدیکی هستند ».
خانم جوکار به یاد خاطره ای از مهربانی های بیکران همسرش همچنین تعریف می کند: «هوا در اهواز بسیار گرم بود. شب ها پشت بام می خوابیدیم. بند قنداق را برمی داشت و یک سر آن را به پای خود می بست و سر دیگرش را به پای کودک مان که نکند از این پهلو به آن پهلو شود و با غلطیدن از پشت بام بیفتد. صبح هم که می خواست برود پادگان، بند را از پای خود باز می کرد و به پای من می بست »
همسر سرلشکر شهید ابراهیم ثابت در بیان خاطره ای دیگر افزود : نزدیک سال نو بود. تماس گرفت و گفت شب عید نمی توانم به خانه بیایم و در کنار شما باشم. اصرار کردم. گفت : خانم عزیزم اینجا خیلی از سربازها هستند که تازه ازدواج کردند و دل خوشی و امیدشان به این است شب عید کنار نوعروس خود باشند. من و تو چند سال است که با هم زندگی کردیم و می توانیم صبر کنیم. بگذار من به جای سربازان در پادگان بمانم.
به مناسبت های خانوادگی اهمیت زیادی می داد. جبهه و جنگ هم باعث نمی شد این روزها از یادش برود و با فرستادن نامه و هدیه خود را در شادی من و بچه ها شریک و سهیم می کرد. اگر هم امکان فرستادن هدیه برایش فراهم نبود، قول خریدش را در نامه به بچه ها می داد.
« در مورد شخصیت همسرم هرگز اغراق نمی کنم. وقتی به شهادت رسید، سربازانش گریه می کردند و می گفتند یتیم شدیم. محبوبیت خاصی داشت. مدیریت و فضایل ویژه اخلاقی، از او شخصیتی کم نظیر ساخته بود. کمتر کسی را شبیه به او دیدم و هنوز باور نمی کنم او از میان ما رفته باشد. متاسفانه مسوولان فرهنگی در شناساندن و معرفی این افراد که از نظر اخلاقی و وطن دوستی نمونه و قهرمان بودند، کوتاهی می کنند. این شهدا می توانند به عنوان الگوهایی مناسب در زندگی جوانان تعریف شوند؛ الگوهایی که در همین نزدیکی هستند ».
وقتی صحبت از نحوه شهادت سرلشکر به میان می آید، خانم جوکار(همسر شهید والامقام ابراهیم ثابت ) حال دگرگونی پیدا می کند؛ گویی همین چند روز پیش با همسرش برای همیشه وداع کرده است. بغض گلو راه چشمانش را بارانی می کند و می گوید: « آخرین بار شب عروسی دخترم بود که ابراهیم را دیدم . آنقدر متعهد بود که فقط به اندازه گرفتن یک عکس یادگاری به جشن عروسی آمد و بلافاصله هم رفت ».
فرمانده لشکر 28 کردستان راهکاری برای سریع تر رسیدن مهمات به رزمندگان اندیشیده بود . می خواست جاده ای به طول دویست متر از منطقه قوچ سلطان به مریوان احداث کند تا مسیر کوتاه تر شود . برای همین دائم سرکشی می کرد تا جاده هر چه سریعتر و به شیوه ای اصولی به بهره برداری برسد.
سی و یکم فروردین ماه سال 65 مجددا برای بازدید از جاده عازم منطقه شد .... پیچهای جاده را پشت سر می گذارند؛ به پیچ سوم که می رسند، متوجه می شوند سنگ های بزرگی وسط جاده گذاشته شده و ماشین نمی تواند عبور کند. می ایستند و راننده و افسر پست مهندسی پیاده می شوند. ناگهان کومله ها با صورتی پوشیده به آنها نزدیک شده و می گویند تسلیم شوید . .. اما همسرم این کار را نمی کند تا حرفی را که همیشه به زیردستانش می زد به پای عمل بکشاند: " نظامی کسی است که تن به اسارت ندهد".
پس ازآن دو طرف شروع به تیر اندازی می کنند. ماشین جیپ دیگر شبیه به آبکش شده بود. دیگر تیری در تفنگ نمانده بود اما حاضر نشد دست از مبارزه بکشد و تسلیم شود. پیکرش را که آوردند، گلوله هایی در سمت چپ شقیقه و در دست چپش نشسته بود و چانه اش بوسیله قنداق تفنگ، له شده بود. از آن روزها سالها می گذرد ولی من هنوز رفتنش را باور ندارم. (برگرفته از سایت گفتگوی دینی )
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: اجتماعیفرهنگیسیاسیمذهبیقرآنیتاریخینظامی