زندگینامه سرتیپ شهید سید موسی نامجوی
كسانی كه به شهرهای ساحلی سفر كرده و آنها را از نزدیك دیده اند می دانند كه امواج دریا سمفونی حیات می نوازد و این موسیقی روح نواز صدای پای زندگی را در كوه ها و جنگل ها می پراكند.
بندر انزلی، یكی از شهرهای ساحلی كشور، حال و هوای دریایی دارد و از آنجا كه شرایط اقلیمی در زندگی فردی انسان تأثیر مستقیم دارد اصولاً افرادی كه در كنار دریا زندگی می كنند دل دریایی دارند و خروش و غرور و پاكی دریا در آیینه دل آنها جلوه گر است.
یكی از این دریا صفتان، سرتیپ شهید سید موسی نامجوی . او در تاریخ 26 آذر ماه 1317 در خانواده ای متدین و از تبار ولایت در بندر انزلی به دنیا آمد. زنده نگه داشتن نام پدر بزرگوارش كه فردی معتقد، متعهد و معتمد اهالی روستای كلویر بود یكی از دلایل انتخاب این نام زیبا برای این نوزاد بود. معمولا در خانواده ای مذهبی، كودكان را از ابتدا با نام خدا و ائمه اطهار (علیهم السلام) آشنا می كنند. سید موسی نیز توسط افراد خانواده با این اسامی مقدس به سرعت آشنا شد و نشان داد كه دارای هوش و ذكاوت سرشاری است. پدر سید موسی كه فردی مذهبی و معتقد بود سعی داشت از همان ابتدا او را با مبانی مذهبی آشنا نماید، و لذا او را از همان كودكی با خود به مسجد محل می برد. این حركت آن چنان در سید موسی تأثیر گذاشت كه او در پنج سالگی مكبّر همان مسجد شد.
در همان ایام، خواهر سید موسی در مدرسه ثبت نام نمود و سید موسی با تمنای كودكانه از خانواده اش خواست كه او را نیز به مدرسه بفرستند. خانواده سید موسی می دانستند كه قوانین آن روز اجازه نمی دهد كه كودكان كمتر از هفت سال در مدرسه ثبت نام كنند ولی اصرار صادقانه سید موسی آنها را بر آن داشت كه با مسئولین مدرسه وارد مذاكره شده رضایت آنها را برای حضور سید موسی در كلاس به صورت مستمع آزاد جلب نمایند. این پیشنهاد مورد قبول مسئولین مدرسه قرار گرفت و سید موسی به همراه خواهر، وارد كلاس شد. سید موسی در مدت كمی به مسئولین مدرسه نشان داد كه دارای هوش سرشاری است و آمادگی فراگیری دروس را دارد. مسئولین مدرسه پیشنهاد پذیرش رسمی او را به آموزش و پرورش دادند و آموزش و پرورش پس از امتحان سید موسی، او را به عنوان شاگرد رسمی كلاس پذیرفت. در پایان همان سال تحصیلی، در میان شگفتی دیگران سید موسی شاگرد اول كلاس شد و كارنامه قبولی گرفت.
آن وقت ها مدارس ابتدایی تا كلاس ششم بود و دانش آموزان ملزم بودند كه شش كلاس دوره دبستان را به پایان برده و سپس راهی دوره اول دبیرستان (دوره راهنمایی فعلی) بشوند. موسی نیز با نمرات بسیار خوب، دوره دبستان را تمام كرد و وارد دوره دبیرستان گردید.
در زندگی انسان گاهی اتفاقاتی رخ می دهد كه سرنوشت او را عوض می كند. این اتفاقات گاهی به نفع و گاهی به ضرر انسان تمام می شود. ولی انسان هایی هستند كه از هر حادثه ای برای پیشبرد اهداف خود بهره می جویند و حوادث را مطیع مقاصد خود می كنند. سید موسی نیز از افرادی بود كه مشمول یك حادثه ناگوار گردید. پدرش دچار یك سانحه رانندگی شد و خانواده اش هرچه داشتند برای بهبود او خرج كردند و سرمایه پدری كاملاً هزینه سلامتی پدر شد. سید موسی تمام توان خود را صرف پرستاری از پدر نمود تا وضعیت جسمانی او بهبود یافت و چون دیگر سرمایه ای برای كار نمانده بود مجبور شد برای پیدا كردن كار به تهران برود. او در غیاب پدر برای تأمین مخارج زندگی خانواده با چند باغدار وارد مذاكره شد و مركبات آنها را خریداری می كرد و در بازار به فروش می رسانید و به این ترتیب مخارج زندگی خانواده را به مدت دو سال تأمین می كرد. او طوری عمل كرد كه حتی نزدیكترین افراد فامیل متوجه كمبود مالی در خانواده آنها نشوند.
پس از دو سال، یكی دیگر از معضلاتی كه سید موسی در غیاب پدر با آن دست به گریبان بود تأمین هزینه تحصیل خواهرانش بود. سرانجام پس از دو سال پدرش در اداره مخابرات استخدام شد و سید موسی و اعضای خانواده آنها به تهران رفتند. او كه دو سال بار سنگین اداره خانواده را بر عهده داشت با انتقال به تهران احساس سبكی نمود. سید موسی با شروع مجدد زندگی در كنار پدر، تصمیم گرفت وارد مدرسه نظام شود و این فكر خود را با پدر در میان گذاشت. پدرش نیز پس از كسب اجازه از یكی از روحانیون و بررسی جوانب كار، نظر موافق داد و وی با عزمی راسخ به سوی مدرسه نظام روان شد.
سرتیپ 2 سید رحیم حسینی چنین می گوید: «در سال 1334 من مسئول ثبت نام مدرسه نظام بودم. یك روز دیدم جوانی با چهره پاك و ساده وارد دفتر شد و پس از سلام و احوال پرسی اعلام نمود كه برای ثبت نام آمده است. من مدارك او را گرفتم و متوجه شدم كه برگ عدم سوء پیشینه و معاینه ندارد. لذا با توجه به این كه آخرین روزهای ثبت نام بود به او گفتم هرچه سریع تر به انزلی برود و عدم سوء پیشینه بگیرد و یك برگ معاینه پزشكی هم به او دادم كه پس از گرفتن سوء پیشینه بهبیمارستان رفته و آن را پر كند. پس از چند روز كه مهلت ثبت نام و معاینه تمام شده بود دیدم آن جوان آمد و از من خواست كه مداركش را پس بدهم. علت را پرسیدم و او با كمال سادگی گفت: «مرا معاینه نكردند و گفتند برو مداركت را بگیر و برو». من با دیدن چهره پاك این جوان و با آگاهی از این كه می توانم مشكل استخدامی او را برطرف كنم، در برگ معاینه دیگری سلامتی اش را تأیید كردم و بلافاصله او را به مدرسه نظام معرفی نمودم و ایشان راهی مدرسه نظام شد. این جوان پاك و بی آلایش، كسی جز شهید سید موسی نامجوی نبود».
سید موسی با ورود به مدرسه نظام، آن جا را با دیدگاه های شخصی خود ارزیابی نمود. او فردی بود كه سمفونی دریا همیشه در گوشش و كوه های سر به فلك كشیده مغلوب پاهایش بود. او كه چون باد سبكبال بود و چون كوه با وقار، در حصاری گرفتار شده بود كه فقط از او اطاعت می خواستند. از درون از اجرای انضباط و داشتن مقررات ناراضی نبود و آنها را از اصول پیشرفت در كارها می دانست، ولی آن قوانین خشك و بی روح را مفید نمی دانست. دیدگاه های او ملهم از اسلام و پرتو آزادی و آزادگی بود، ولی آن جا حصار در حصاری بود كه عنان تفكر را هم از او می گرفت. او مدت ها در مورد رها شدن یا ادامه تحصیل در مدرسه نظام فكر كرد و حتی یك سال از تحصیلاتش را فدای این بازنگری نمود و در نهایت به این نتیجه رسید كه اگر این مركز دارای قوانین صحیح و اسلامی باشد می تواند كانون آموزشی مفید و ارزشمندی برای كشور باشد و با خود عهد بست كه اولاً سختی های آن را تحمل نماید و ثانیاً آن قدر تلاش كند كه خود، مسئول این مجموعه شده و برای آن قانون جدیدی با ضوابط اسلامی و انسانی بنویسد.
او با این تفكر عالی با شوق و ذوق زیاد درس خواند و در سال 1337 به عنوان یكی از بهترین شاگردان نظام دیپلم ریاضی گرفت و وارد دانشگاه افسری شد. سید موسی جوان رشید و رعنایی شده و دارای توانمندی های زیادی بود. او برای آن كه از انرژی خود در راهی صحیح استفاده كند شروع به تحقیق و مطالعه در امور سیاسی و علمی نمود و همچنین زبان های انگلیسی و فرانسه را به خوبی فرا گرفت. او گاهی برای پر كردن اوقات بی كاری خود به سواركاری می پرداخت و در این رشته مهارت خاصی به دست آورد. او با این كار ضمن تقویت روح و جسم، خود را برای اجرای آرزوهای بزرگتر آماده ساخت. سید موسی در پایان هر هفته با شركت در مراسم عزاداری امام حسین (علیهم السلام) كه توسط همشهریان دایر می شد اشكی به یاد آقا امام حسین (علیه السلام) می ریخت و با یاد و نام این آزاد مرد بزرگ تاریخ بشریت، نهال آزادگی را در دل می پروراند.
گذراندن دوره دانشكده افسری گرچه خیلی سخت بود ولی همه ابعاد نظامی را به سید موسی یاد می داد. او آرزو داشت قوانین دانشكده افسری را با مبانی اسلامی تلفیق نموده و محیطی سالم بوجود آورد و به این دلیل با بعضی از دوستان نزدیكش در مورد نحوه آموزش و خط فكری خود صحبت هایی می كرد و آنها را با دیدگاه های اسلامی و اخلاقی خود آشنا می ساخت. او با این آرزوها درس می خواند و همیشه یكی از بهترین های دانشكده بود. سید موسی شخص بی طرفی نبود و چون می دانست به تنهایی نمی تواند كاری بكند لذا در بین دوستان همدوره اش دنبال افراد معتقد و نمازخوان می گشت و با این كار یك طیف مذهبی به وجودآورد.
او مراحل موفقیت را یكی پس از دیگری طی می كرد و به هر چیز اراده می كرد، می رسید. در اواخر دوره دانشجویی با علم به این كه دانشجویان برجسته به عنوان مدرس و استاد در دانشكده خواهند ماند بر تلاش خود افزود. پایان دوره دانشكده افسری در سال 1340 و نیل به درجه ستوان دومی همراه با انتخاب او برای هیأت علمی دانشكده بود. او در این مرحله به یكی دیگر از خواسته های خود كه ماندن در دانشكده بود رسید.
سید موسی خیلی زود به عنوان استاد نقشه خوانی به تدریس پرداخت و در مدت كمی صفات ویژه و بارز خود را نمایان ساخت. او همیشه درس را با نام خدا آغاز می كرد و در بین سخنان از فرمایشات مولی علی (علیه السلام) استفاده می نمود. دانشجویان به سید موسی ارادت خاصی داشتند و چون كلاس نقشه خوانی دارای چند استاد بود، اكثر دانشجویان تمایل داشتند از محضر ایشان استفاده كنند.
دكتر گذشتی در این باره می گوید: «من وقتی وارد هیأت علمی دانشكده افسری شدم، از همان روزهای اول شخصیت شهید نامجوی از جهات مختلف توجه مرا جلب كرد. او فردی معتقد، مخلص، متعهد، و متقی بود و طبیعتاً كسی كه این همه خصوصیات والا را داشته باشد ممتاز و نمونه است و سید موسی نیز به خاطر اینویژگی ها مورد احترام همه همكاران بود. متانت، صداقت و انضباط واقعی از ویژگی های بارز ایشان در برخورد با دوستان، دانشجویان و حتی مسئولین بلند پایه بود.
شهید نامجوی ضمن تدریس نقشه خوانی، به اقتضای وظیفه و مسئولیت خود در مورد دانشجویان سعی در تكوین شخصیتی آنان داشت به طوری كه با رفتار وكردار انسانی خود در رشد تحكیم مبانی اخلاقی و شخصیتی عده زیادی از دانشجویان مؤثر بود و با آن كه خود یكی از اساتید اخلاق بود علاقه وافری به فراگیری و تكمیل دروس دینی ـ اخلاقی داشت. سید موسی با آن كه خودش یک استاد مسلّم بود ولی برای تكامل خود احساس احتیاج به راهنما و استاد می كرد كه به قول معروف، او را تا خدا بالا ببرد».
در این ایام اتفاق دیگر در زندگی او روی داد. خواهرش در مورد این اتفاق چنین می گوید: «پدرم مسئول تعمیر خط مخابرات منطقه قلهك بود. یك روز به او اطلاع می دهند كه تلفن فردی به نام آقای روغنی اشكال پیدا كرده است. پدرم برای تعمیر خط آنها به منزل آن آقا می رود و در آنجا به امام (ره) كه مرجع تقلید خودش نیز بود روبرو می شود. او پس از این ماجرا هر چند روز یك بار به زیارت امام (ره) می رفت و هر بار كه برمی گشت از زندگی او برای ما تعریف می كرد و عشق و علاقه درونی خود را به امام (ره) به ما منتقل می كرد. این تعریف ها در دل و جان ما همه آن چنان تأثیر گذاشت كه موسی جان از پدر خواست كه او را نیز به ملاقات امام (ره) ببرد. پدرم به خاطر آن كه موسی جان نظامی بود در حضور ما حرفی نزد، ولی یك روز به بهانه این كه می خواهند با هم به زیارت حضرت عبدالعظیم بروند از منزل خارج شدند. آن روز غروب كه ما هم برای كاری به قلهك رفته بودیم پدر و موسی جان را در قلهك دیدیم و وقتی از آنها پرسیدم كه شما چرا به زیارت عبدالعظیم نرفتید موسی جان طاقت نیاورد و با شوق و ذوق زیاد شروع به تعریف از امام (ره) نمود و معلوم شد كه آنها به زیارت امام (ره) رفته بودند. از آن به بعد موسی جان هر از چند گاهی به زیارت امام (ره) می رفت و این دیدارها در زندگی او تأثیر زیادی به جای گذاشت. گویی روح تازه ای در كالبد موسی جان دمیده شده است. او بیش از پیش به آموزش مسائل دینی پرداخت. دیگر همیشه با وضو بود و هفته ای چند روز روزه می گرفت».
پس از چندی با آن كه امام (ره) به تركیه تبعید شدند ولی تحول فكری سید موسی پابرجا ماند و او توانست در بعضی از دوستان نزدیكش نیز تحول ایجاد كند؛ به طوری كه از دوستان خود می خواست كه در اجرای فرائض دینی بیش از پیش بكوشند و نیز سایر دوستانشان را ارشاد و راهنمایی كنند. سید موسی به جز فعالیت در گروه مخفی، هر روز علاقه اش به مرحوم ناصر رحیمی بیشتر می شد. ناصر رحیمی یكی از استثنائات تاریخ ارتش ایران است. او فردی بود با اعتقاد و ایمان راسخ؛ با قرآن و نهج البلاغه آشنایی كامل داشت و دارای لفظی گیرا و دلنشین بود و با انقلابیون خارج از ارتش ارتباط تنگاتنگی داشت. سید موسی به مرور شیفته ایشان شد.
عشق و علاقه سید موسی به مرحوم ناصر رحیمی آن قدر زیاد بود كه سرتیپ علیرضا رحیمی در این مورد می گفت: «كاری كه شمس با مولوی كرد ناصر رحیمی با سید موسی نامجوی كرد و قطب اعتقادی او شد». این مطلب آن قدر به جا بود كه بعدها در بین دوستان سید موسی ضرب المثل شد و بارها و بارها خود سیدموسی به این مهم اعتراف نمود. ناصر رحیمی نیز چون خلوص و پاكی سید موسی را دید بیشتر وقت خود را صرف آموزش او نمود و وی را آن چنان تعلیم داد كه در مدت كمی طلبه ای تمام عیاری گردید.
سید موسی در كنار فعالیت اداری، از افراد خانواده خود نیز غافل نبود و جوانان فامیل را با اهدای كتاب های دینی و سیاسی و شركت دادن در جلسات مذهبی ارشاد می کرد و با كمك پدرش كانون خانواده را آكنده از مهر الهی می نمود.
او ظرافت و تیزبینی خاصی داشت و با دقت، همه دانشجویان را زیر نظر داشت و به شناسایی افراد معتقد و مؤمن می پرداخت. تیمسار كرمی یكی از دوستان نزدیكش در این باره می گوید: «یك بار شهید اقارب پرست در جلو چادرش (در اردوگاه اقدسیه) نماز می خواند كه ستوان نامجوی به او نزدیك شد و اسم او را از روی اتیكت نوشت و رفت. ما كه ستوان نامجوی را می شناختیم و می دانستیم از استادانی هست كه در موقع شروع كلاس، بسم الله الرحمن الرحیم می گوید از این كار او تعجب كردیم؛ مدتی بعد وقتی پایمان به مجالس مذهبی ستوان نامجوی رسید از وی سؤال كردم كه چرا آن روز اسم اقارب پرست را نوشتی؟ لبخندی زد و دفترش را باز كرد و گفت: ما به افراد نماز خوان ارادت داریم و هر كاری بتوانیم برای آنها انجام می دهیم. بعدها فهمیدم كه ستوان نامجوی در داخل دانشكده با عده ای از دست اندركاران اجرایی پادگان سر و سرّی دارد و توسط آنها امتیازاتی برای افراد نمازخوان كه تعدادشان نیز زیاد بود می گیرد».
سید موسی از هر كس به اندازه توانایی اش استفاده می نمود و آنها را در فراگیری قرآن و نهج البلاغه و احكام یاری می داد. یكی از همرزمانش در این مورد می گوید: «وقتی شهید نامجوی را برای اولین بار دیدم یادم می آید كه ایشان مرا به نزدیك خود فرا خواند و برای امتحان از من چند سؤال مذهبی نمود. من خوشبختانه همه سؤالات را جواب دادم و ایشان با خوشرویی مرا پذیرفتند و شروع به سخنرانی كردند. سخنرانی ایشان عموماً خیلی طولانی بود و فقط در مورد مسائل مذهبی ونظامی برای نظامیان ایراد می شد».
با تقویت بنیه مذهبی دانشجویان دانشكده افسری، علاقه مندی آنان به برگزاری مراسم نماز جماعت و متعاقب آن برپایی و تأسیس محلی به نام نمازخانه نیز بیشتر می شد اما هنوز نمی دانستند از كجا شروع كنند كه در اینجا آیه شریفه «والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» مصداق پیدا كرد و فرمانده دانشكده افسری عوض شد و فردی به نام تیمسار ایروانلو فرمانده دانشكده شد. اولین سخنرانی فرمانده جدید دانشكده كه با جمله زیبای بسم الله الرحمن الرحیم آغاز شد فرصت خوبی برای درخواست تأسیس محلی به نام نمازخانه گردید. سرتیپ فرمانده وقت دانشكده هم كه خود نمازخوان بود یكی از سالن ها را در اختیار آنها قرار داد (توسط ستوان یدالله پناهی و چند نفر دیگر) و دانشجویان آن را مرتب كردند و برای آنجا زیلو خریدند و نمازخانه افتتاح شد.
سرتیپ 2 همایونی نسب در این مورد می گوید: «آن نمازخانه مركز تجمع دانشجویان مذهبی شد و حتی دانشجویانی كه به صورت فرادا نماز می خواندند به این محل آمده و در نماز جماعت شركت می كردند و شوكت اسلام را در آنجا به تصویر می كشیدند». نماز جماعت نشان شوكت ایمان بود.
سید موسی كه بیش از هر چیز به نماز جماعت اهمیت می داد با دیدن عظمت كار دانشجویان، با خوشحالی قلبی، نمازخانه را به مركز آگاهی دادن به دانشجویان تبدیل كرد و با كمك سایر نظامیان مذهبی در آن جا شروع به برگزاری مراسم مذهبی از جمله دعای كمیل، دعای ندبه و دعای توسل و ... كرد. هر از چند گاهی صوت زیبای افرادی چون اقارب پرست و متحدین در فضای دانشكده طنین انداز می شد.
سید موسی طرحی ارائه داد و با تأیید دوستان، بر اساس آن طرح از دانشجویان مذهبی ماهیانه مبالغی جمع آوری و به خانواده های بی سرپرست شهدای پانزده خرداد كمك می شد. در این مورد خیلی زود فهرست نام خانواده های بی سرپرست شهدای پانزده خرداد كه دولت وقت به هیچ وجه به آنها كمكی نمی كرد تهیه شد و در اختیار سید موسی قرار گرفت. سید موسی خیلی زود افرادش را سازماندهی كرد و شروع به كمك به آن خانواه ها نمود.
تیمسار كرمی یكی از دانشجویان آن زمان در این رابطه می گوید: «من مسئول خانواده ای شدم كه دارای 6 فرزند بزرگ آنها یك دختر 16 ساله و فرزند كوچك آنها پسر بچه 2 ساله ای بود. من مرتب به خانه آنها می رفتم و نیازمندی های مالی و غیر مالی آنها را بر آورده می كردم. یك روز یكی از همسایه های جلوی مرا گرفت و نسبت به تردد من به آن خانواده اعتراض كرد. او گفت كه در این خانه دختر دم بخت است و صحیح نیست شما به آنجا بروید. این مساله را من در جلسه ای به عرض نامجوی و اقارب پرست رساندم و پس از بحث و بررسی زیاد آنها پیشنهاد كردند كه من در صورت تمایل با آن دختر ازداوج كنم. من با توجه به شناختی كه به آن خانواده داشتم این موضوع را پذیرفتم و موضوع را با عمه آن خانواده در میان گذاشتم و او مقدمات كار را فراهم كرد و در یك مراسم ساده با هم عروسی كردیم. آن دختر 16 ساله اكنون همسر بنده هستند و پسر كوچك 2 ساله پس از آن كه جوان رشید و رعنایی شد، در عملیات كربلای 5 به شهادت رسید و فرزندانی از آن شهید والامقام به یادگار مانده است».
سید موسی با كمك دانشجویان و سایر همرزمانش نمازخانه را تبدیل به یك كتابخانه فعال كرد و از بقیه پول ها مقدار زیادی كتب مذهبی و حتی سیاسی وارد نمازخانه كرد. حالا نمازخانه از انحصار دانشجویان خارج شده و با همكاری ناصر رحیمی و دیگران یك مركز بزرگ مذهبی ـ فرهنگی شكل می گیرد. سید موسی با توجه به این كه در خارج از دانشكده نیز تدریس می كرد، ارتباط گسترده ای با دانشجویان مذهبی غیر ارتشی برقرار نمود و میدان مبارزات خود را وسیع تر کرد.
او در این ایام توسط دكتر جاسبی با شهید آلاد پوش، شهید باكری، شهید دبیران و خیلی از دانشجویان مبارز دیگر ارتباط برقرار نمود. از طرفی با ارتباط دادن جوانان با حسینیه ارشاد و بعضی از بزرگان مذهبی، آنها را نیز هماهنگ با دانشجویان رشد می داد و در بالا بردن سطح دینی و علمی آنان می كوشید.
سرتیپ دادبین در این رابطه می گوید: «نامجوی استاد كلاس ما بود. كلاس های او نیز بسیار پربار و با ارزش بود. او می خواست دانشجویان را به سمت دین سوق بدهد و نسبت با مسائل رژیم شاه خیلی ظریف تذكراتی می داد. او ضمن تدریس درس تخصصی خود، در لابه لای صحبت ها مطالب مذهبی را می گفت. من با جان و دل به فرمایشات ایشان گوش می دادم و گاهی نیز از وی سؤال هایی می كردم. یك روز ایشان از من دعوت كرد تا در جلسه ای در خارج از دانشكده شركت كنم و من با كمال میل پذیرفتم. وقتی وارد جلسه مذكور (منزل مرحوم ناصر رحیمی) شدم تعدادی از دانشجویان سال 2 و 3 نیز آنجا حضور داشتند و محور بحث، آیات قرآنی و تفسیر آنها بود. گاهی نیز اشاره ای به ضد دین بودن حكومت شاه می شد و من از مطالب طرح شده در آن جلسات بهرمند می شدم».
فكر تشكیل خانواده و پیوستن به سنت پاك رسول الله در ذهن سید موسی رشد می كند. شرایط لازم كه باید در همسرش وجود داشته باشد (حفظ حجاب و انجام فرائض دینی) برای سید موسی یك اصل مهم برای ازدواج وی با دختر مورد علاقه اش می شود. تا این كه خانم افسانه طلوعی كه واجد همه شرایط بود در سرنوشت سید موسی قرار می گیرد و مقدمات یك ازدواج ساده برای این دو جوان در سال 1349 فراهم می شود.
خواهرش در مورد اتفاقی كه در عروسی سید موسی افتاد می گوید: «عروسی برادرم در منزل ما با رعایت اصول كافی برگزار شد. در طبقه اول مردان و در طبقه دوم زنان پذیرایی می شدند. وقتی عروس را با یك خودرو كرایه به منزل آوردیم متوجه شدیم كه كیف محتوای طلا و سایر وسائل عروسی در ماشین كرایه جا مانده است. موضوع را به موسی جان گفتیم و او با كمال خونسردی از ما خواست كه مراسم را به صورت عادی دنبال كنیم. در پایان مراسم راننده سواری منزل ما را پیدا كرده و وسائل جا مانده را عودت داد و گفت: «اگر كیك تولد پسرم در صندوق عقب ماشین نبود به این زودی متوجه وسائل شما نمی شدم». ما هم با دادن هدیه ای از او تشكر كردیم. مطلب دیگری كه متوجه آن شدیم حضور شهید بهشتی در مراسم عروسی بود. من برای انجام كاری به طبقه پایین كه مخصوص مهمانان مرد بود رفتم و دیدم برادرم با یك روحانی صحبت می كند. از برادرم پرسیدم ایشان كیست؟ كه برادرم در جواب گفت: ایشان آقای بهشتی هستند. من آن روز خیلی با ایشان آشنا نبودم ولی بعدها فهمیدم كه یكی از روحانیون مبارز و با سواد كشور می باشند».
در دانشكده افسری همه گونه امكانات فرهنگی و رفاهی از جمله نمایش فیلم سینمایی و اجرای موسیقی فراهم بود. پخش فیلم سینمایی یا اجرای موسیقی بعضی وقت ها با برنامه نمازخانه همزمان می شد و عده ای از دانشجویان به جای شركت در آن مراسم به نمازخانه می آمدند و در دعای كمیل و … شركت می كردند. شهید علی اكبر هاشمی نژاد از كسانی بود كه به عنوان ارشد دانشجویان، آنها را به خط می كرد تا برای شركت در مراسم به نمازخانه بیایند. تمام تلاش سید موسی بر این بود كه نمازخانه فعال بماند و او بتواند ارشاد و راهنمایی دانشجویان را ادامه بدهد. خودش نیز در قبال هر حركتی در دانشكده سعی می كرد طرحی بریزد و حركتی انجام بدهد. در این حال خبر بازدید شاه از دانشكده افسری به گوش موسی رسید و او طرحی برای ترور شاه ارائه كرد.
یكی از امرای ارتش كه در آن موقع دانشجو بود می گوید: «ما هر روز روی تخت ها یا اماكن عمومی تعدادی اعلامیه ضد رژیم پیدا می كردیم. در دل به شجاعت عاملین پخش این اعلامیه ها آفرین می گفتیم. پس از مدتی خودم تصمیم گرفتم در این كار سهیم باشم و به دنبال منبع اعلامیه ها گشتم. آن وقت ها چون من دانشجوی بورسیه ای بودم و در دانشگاه تحصیل می كردم با توجه به حركت های ضد رژیمی شهید آیت به سراغ او رفتم و از او خواستم كه تعدادی اعلامیه به من بدهد. شهید آیت با آن كه مرا می شناخت چند روز مرا معطل كرد و بعد از آن تعدادی اعلامیه به من داد و از من خواست كه با دقت آنها را در آسایشگاه پخش كنم. پس از انتظار زیاد، شبی كه نگهبان آسایشگاه بودم، فرصت را از هر نظر مغتنم داشته و اعلامیه ها را در سطح آسایشگاه پخش كردم. در حین پخش اعلامیه ها ناگهان صدای پایی شنیدم و وقتی به طرف صدا برگشتم افسر نگهبان را در مقابل خود دیدم. او اعلامیه را در دست من دید و آنها را از من گرفت و رفت. در آن لحظات تلخ تنها چیزی كه جلوی چشمم مجسم می شد این بود كه فرا مرا ضد اطلاعات احضار خواهد كرد و به غیر از آن كه مرا از دانشكده اخراج خواهد نمود برای مدت طولانی به زندان خواهد فرستاد. آن شب با پریشانی تمام جواب هایی كه احتمال می دادم مناسب خواهد بود آماده نمودم و منتظر فردا شدم. فردا خبری نشد ولی هنوز نگران این مسأله بودم، تا این كه سه روز بعد افسر نگهبان كه همان ستوان نامجوی بود و من اسمش را در این چند روز یاد گرفته بودم به سراغ من آمد و پس از آن كه مرا مدتی نصیحت كرد از من خواست كه روز پنج شنبه در یك جلسه مذهبی كه احتمالاً در منزل مرحوم ناصر رحیمی بود شركت كنم و با این دعوت نامجوی مطمئن شدم كه مسأله اعلامیه منتفی شده است».
سید موسی با آن كه اصول حفاظتی را در همه اعمال خود رعایت می نمود ولی به دلیل آن كه شخص متشرعی بود فرائض دینی خود را آشكارا انجام می داد. او حتی بعضی وقتها در وقت استراحت درس، وضو می ساخت و نماز می خواند. این مسأله شك عناصر ضد اطلاعات را برانگیخت و این شك آن قدر در آنها قوت گرفت كه او را از یك سفر خارج (فرانسه) منع نمودند.
سرهنگ ابتهاج چنین می گوید: «یك بورسیه سفر فرانسه به دانشكده آمد. شهید نامجوی پس از چند نوبت امتحان كه در هر نوبت نفر اول شد برای این سفر انتخاب شد. یكی از فرماندهان سعی داشت آجودانش را به این سفر بفرستد و لذا برای اعزام شهید نامجوی هر بار بهانه ای می آورد. سرانجام قرار شد كه یك امتحان دیگر بگیرند و نفر اول را برای این سفر اعزام نمایند و خوشبختانه باز هم شهید نامجوی نفر اول شد و باز آن فرمانده دست بردار نبود و بهانه ای آورد مبنی بر این كه شخصی كه اعزام می شود باید افسر ارشد (حداقل سرگرد) باشد و در آن ایام درجه شهید، سروان بود كه همزمان درجه سرگردی او ابلاغ شد و دیگر هیچ بهانه ای برای آن فرمانده نماند. این مأموریت به شهید نامجوی ابلاغ شد و شهید نامجوی كه در آن ایام مستأجر بود همه وسائل زندگیش را فروخت تا هم اجاره ندهد و هم مبالغی با خود ببرد كه بتواند از عهده مخارج همسر و فرزند دو ساله اش برآید. روز موعود فرا رسید و ما برای بدرقه او و خانواده اش به فرودگاه رفتیم. دقایقی بعد نامجوی با خانواده اش برای سوار شدن به هواپیما از ما دور شدند. من هم فرودگاه را ترك كردم و به منزل آمدم. ساعاتی بعد برای عرض تبریك این سفر موفقیت آمیز او به منزل خواهرش تلفن زدم و با كمال تعجب صدای نامجوی را از آن طرف سیم شنیدم. وقتی با حیرت علت را پرسیدم گفت: دژبان آمد و به من ابلاغ كرد كه به پادگان برگردم. نامجوی با آن كه از یك سفر مهم بازمانده بود ولی خم به ابرو نیاورد و با آن كه وسائل زندگیش را فروخته بود باز به تهیه وسائل پرداخت و این اسطوره مقاومت از فردای آن روز در دانشكده مشغول به كار شد و بدون آن كه روحیه اش را از دست بدهد موفق به اخذ مدرك فوق لیسانس در كشور خودمان شد».
حادثه دیگری در زندگی شهید نامجوی روی داد و آن از دست دادن ناصر رحیمی بود. این اتفاق برای نامجوی خیلی سنگین بود؛ چرا كه مرحوم رحیمی هم استاد نامجوی و هم محور كلاس های عقیدتی دانشجویان در داخل و خارج دانشكده بود. با این حال نامجوی پس از تلاش فراوان كه برای مراسم ختم و یادبود استاد نمود تمام هم و غم خود را برای ادامه كلاس ها به كار گرفت و خوشبختانه با حضور تیمسار زندیان كه استادی كلاس ها را به عهده گرفت، كلاس ها حالت عادی خود را حفظ كرد. سید موسی به خاطر ارادتی كه به ناصر رحیمی داشت اسم اولین فرزندش را «ناصر» نهاد.
اگر امروز از سید موسی نامجوی حرف می زنیم فریاد اسلام طلبی ارتشیانی است كه در داخل ارتش شاهنشاهی با اعمال و حركت های خود تصویری از اسلام در ارتش كشیدند. نامجوی می خواست كه مسلمانی ارتشیان به مردم مسلمان ثابت شود و مردم بدانند پرسنل ارتش فرزندان آنها هستند و ریشه مذهبی دارند.
یكی از دوستانش می گوید: «من با نامجوی رفاقتی نزدیك داشتم. شبی در مورد شاه و وضعیت او با من صحبت كرد و در نهایت گفت كه اگر می توانستم او را می كشتم.
من به او گفتم: تو تنهایی نمی توانی كاری بكنی.
نامجوی بی پرده گفت: اگر تصمیم به این كار بگیرم كمكم می كنی؟
گفتم: با دست خالی كه نمی شود كاری كرد.
او گفت: تو كه به عنوان شاگرد اول دارای یك قبضه كلت و 100 عدد فشنگ جنگی هستی. من هم كاری می كنم كه همان روز نگهبان باشم. و سرانجام هم قسم شدیم كه شاه را ترور كنیم.
قرار شد در موقع ورود شاه هر دو هم زمان با هم وقتی كه شاه از درب جبهه به سمت میدان صبحگاه می رود به او تیراندازی كنیم. ما در روز موعود غسل شهادت كردیم و منتظر آمدن شاه شدیم. متأسفانه آن روز شاه بر خلاف همیشه از درب جبهه وارد نشد و در نتیجه تصمیم ما عملی نشد. در همین ایام نارضایتی مردم از حكومت علنی شد و مردم علیه ظلم و ستم حكومت به رهبری شاه شروع به راهپیمایی كردند. نامجوی نیز با كمك یاران خود فعالیت ضد رژیم را در داخل دانشكده وسعت داد و شروع به پخش اعلامیه و نوار بین پرسنل دانشكده افسری نمود. یكی از كارهای مهمی كه نامجوی در این ایام انجام داد انتشار اعلامیه امام (ره) و تكثیر آن در دانشكده بود. یك روز نامجوی به من اعلامیه ی امام (ره) را داد و از من خواست با توجه به مسئولیتم در قسمت تكثیر و چاپ آموزش، آنها را تكثیر كنم. من مقداری اعلامیه تكثیر كردم و آنها را در بین دانشجویان تقسیم نمودم. چند روز بعد مجدداً تعدادی اعلامیه به من داد كه آنها را تكثیر و از پادگان خارج نمایم. این جا مشكل زیادتر شد ولی چون می خواستم نقشی در انقلاب داشته باشم آنها را انجام دادم و با تمهیدات زیاد از درب پادگان خارج نمودم. این كار روزهای اول خیلی سخت بود ولی به مرور طریقه خروج آنها را یاد گرفتیم و به راحتی هر روز تعداد كثیری اعلامیه ضد رژیم از درب پایگاه دانشكده افسری خارج می گردید».
سرهنگ كتیبه در این مورد می گوید: «فعالیت شهید نامجوی فقط منحصر به داخل دانشكده نمی شد بلكه در سطح وسیع تری بود. نامجوی در تهران نیز خودش رشته كارها را به دست گرفته و با بعضی از سران ارتش (علی رغم خطرات احتمالی آن) در تماس بود. یكی از یاران او می گوید: «یك بار من شهید نامجوی را در یگان خود دیدم. از او پرسیدم این جا چه می كنی؟ گفت: آمدم با سرلشكر فلاحی صحبت كنم و او را كه دارای خانوادهای مذهبی و پای بند به ارزش های اسلامی است، دعوت به همكاری جهت ضربه زدن به رژیم طاغوت بنمایم. نامجوی در این مرحله چند كار انجام می داد. ابتدا به عنوان یك فرد عادی در راهپیمایی ها شركت می كرد و دین خود را ادا می نمود. سپس به عنوان یك عضو معتبر اهل منزل و فامیل خود را برای مبارزه با شاه بسیج می كرد».
خواهر زاده اش در این مورد می گوید: «یك روز دایی، ما را برای شركت در راهپیمایی سوار فولكس خود كرد و با هم به طرف دانشگاه حركت كردیم. آن روز چون دیر شده بود دایی لباس نظامی اش را عوض نكرد. در یكی از خیابان های مسیر، دایی با دیدن این بچه ها آن قدر ذوق زده شد كه از ماشین پیاده شد و به طرف آنها رفت. بچه ها با دیدن دایی با لباس نظامی ترسیدند و دایی وقتی متوجه ترس بچه ها شد، مشتش را گره كرد و مثل همان بچه ها شروع به دادن شعار مرگ بر شاه نمود كه بچه ها لحظاتی بعد ترسشان ریخت و دور دایی جمع شدند و با هم شعار مرگ بر شاه سر دادند».
در سال 1357 حكومت نظامی و اختناق به اوج خود رسیده بود. مزدوران رژیم همه را زیر نظر داشتند و به همه مشكوك بودند. نامجوی نیز بیش از پیش زیر ذره بین عناصر رژیم قرار داشت و مسئولین ساواك و ضد اطلاعات امور را دقیقاً زیر نظر داشتند. ضد اطلاعات برای كنترل بیشتر نامجوی یكی از ساكنین ساختمان سه طبقه ای را كه او نیز در آن سكونت داشت و جنب دانشكده افسری بود مأمور مراقبت از نامجوی كرده بود و او در ساعات غیر خدمت مراقب رفتار نامجوی بود. آن شخص كه در طبقه سوم ساختمان مذكور بود برای آن كه خانواده نامجوی شب ها برای هم صدایی در ذكر زیبای الله اكبر به پشت بام نیایند آن را قفل كرده بود. نامجوی برای این كار از ایوان منزل خود استفاده می نمود و شب ها به همراه خانواده اش با اجتماع میلیونی مردم در گفتن الله اكبر هم صدا می شد. آن شخص بارها نامجوی را تهدید كرده بود ولی نامجوی به او اعتنایی نداشت. در اواخر سال 1357 نامجوی برای آن كه از قید و بند اداری و آمار روزانه رهایی یابد تقاضای بازنشستگی نمود كه در نهایت مورد قبول مسئولین قرار نگرفت ولی بهانه ای به دست نامجوی داد كه خود را از قید و بند آمار روزانه برهاند و پیوند خود را با بخش عظیم ارتش محكم تر كند. از طرفی نامجوی دستگاهی تهیه كرده بود كه می توانست با آن ارتباطات ساواك را دریافت كند و به این وسیله از فعل و انفعالات ساواك آگاهی می یافت و بلافاصله خود یا یكی از افراد مطمئن را برای بررسی به آنجا می فرستاد.
نامجوی در ساعاتی كه خارج از منزل بود همسرش را مأمور ثبت فعل و انفعالات ساواك كرده بود. همسرش در این مورد می گوید: «بنده از اول صبح پس از آن كه همسرم از منزل خارج می شد مأمور بودم كه تمام خبرها و اتفاقات روزمره را از دستگاه ذكر شده بگیرم و به طور مرتب یادداشت نمایم و موقعی كه ایشان می آمد به ایشان تحویل می دادم. بسیاری از مقرهای ساواك و ماشین های گشتی آنها از همین طریق شناسایی شد».
در لحظاتی كه روند انقلاب سرعت بیشتری گرفته بود نامجوی سر از پا نمی شناخت و شبانه روز در تلاش بود. او به غیر از همسرش كه یار همیشگی او بود از خواهران و خواهر زاده هایش نیز در پیشبرد انقلاب استفاده می نمود و توسط آنها طوری عمل می كرد كه نظر دیگران جلب نشود. خواهرش در این مورد می گوید: «یك روز موسی جان سر زده آمد و از من خواست كه با هم به انزلی برویم. من اول فكر كردم كه اتفاقی افتاده لذا با نگرانی پرسیدم: «موسی جان! كسی طوری شده؟» و او با لبخند گفت: "نه می خواهم سری به دایی بزنیم." لحظاتی بعد من و دخترم آماده شدیم و با همان فولكس كهنه برادر به طرف انزلی به راه افتادیم. وقتی به قزوین رسیدیم دیر وقت بود. او جلوی مسجدی توقف كرد و در زد. لحظاتی بعد خادم در را باز كرد و برادر با آن لفظ گیرا و جذابش او را راضی كرد كه به ما اجازه بدهد داخل مسجد شویم و نماز بخوانیم. بلافاصله ما وارد شدیم و طبق برنامه برادر، اعلامیه هایی كه از نجف رسیده بود به در و دیوار مسجد زدیم و از آنجا خارج شدیم. آن روز ماشین برادر پر از اعلامیه و نوار بود كه با خود به انزلی می بردیم. در یكی از پاسگاه ها، سربازی جلوی ما را گرفت و خواست ماشینش را تفتیش كند. برادر بلافاصله كارت شناسایی خود را در آورد و خود را معرفی نمود. سرباز احترام گذاشت و ما از خطر جستیم».
خواهر زاده اش نیز در مورد فعالیت های دایی خود چنین می گوید: «ما وظیفه داشتیم هر روز مقداری اعلامیه برداریم و داخل خانه ها بیندازیم. برای این كار دایی طرحی زیبا ریخته بود؛ یعنی برای آن كه مأموران حكومت نظامی به ما مشكوك نشوند دست یكی از بچه های كوچك فامیل را می گرفتیم و خیلی راحت اعلامیه ها را پخش می كردیم. سرعت انقلاب آن قدر زیاد بود كه بوی آمدن امام (ره) مشام مردم ایران را پر كرده بود. نامجوی با آن كه از مسئولیت های پشت پرده خود با كسیحرفی نمی زد ولی فعالیت های ایشان مشهود بود.
شهید نامجوی یك روز بعضی از اعضای فامیل را سوار فولكس كرد و با خود به فرودگاه برد. ایشان در مسافت های مشخصی پیاده می شد و بین تیرهای برق را اندازه می گرفت. این قضیه از جانب ما مبهم بود ولی بعد از پیروزی معلوم شد كه ایشان از طرف كمیته استقبال حضرت امام (ره) مأمور بررسی راه هایی بود كه قرار بود امام (ره) از آن مسیرها بگذرند. سرانجام امام (ره) به وطن آمدند و طلیعه انقلاب چهره نورانی خود را عیان نمود».
در این لحظات هر كدام از پرسنل نظامی لو می رفت مطمئناً اعدام می شد ولی نظامیان متعهد و مسلمان آن قدر در تب عشق امام (ره) و حكومت اسلامی می سوختند كه به این مسائل توجهی نداشتند. ناگهان شایعه كودتا شدت گرفت و نامجوی به همراه سایر پرسنل دلسوز و خداجوی ارتش حركت جدیدی را آغاز كردند. آنها با اعزام شش نفر به حضور امام (ره)، نحوه اجرای كودتا را فاش كردند و امام (ره) پس از شنیدن سخنان آنها فرمودند: «من نه قمی هستم نه تهرانی. تا تكلیف انقلاب را روشن كنم جایی نمی روم». آخرین كاری كه پرسنل مسلمان ارتش توانستند انجام بدهند در روز 21 بهمن بود. در عصر آن روز مسئولین ارتش توانستند نظامیان را به داخل كلانتری ها و پادگان ها بكشانند و نگذارند بین مردم و ارتش درگیری ایجاد شود.
سرتیپ حسنی سعدی در این مورد می گوید: «كاری كه فرماندهان كردند این بود كه عرصه را برای مردم خالی كنند و شهر را در اختیار مردم مقتدر قرار دهند تا آنها بتوانند بر مبنای فتوای امام (ره) به خیابان ها بریزند. ما آن روز سربازان را به داخل كلانتری ها و پادگان ها كشاندیم تا تنشی ایجاد نشود. آن روز برای آن كه با مردم درگیر نشویم حتی ماشین غذا را كه باید از خیابان ها رد می شد و به پادگان ها می رفت به خیابان ها نفرستادیم و بهتر دیدیم كه آن شب خودمان و سربازان بدون غذا بمانیم ولی با مردم روبرو نشویم. چرا كه در آن لحظات ثابت كردن همسویی ارتش با مردم سخت بود و روبرو شدن ارتش با مردم احتمال درگیری را در پی داشت».
بالأخره در روز 22 بهمن، خورشید انقلاب بر ایران مظلوم تابید و ایران اسلامی از یوغ حكومت دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی رها گردید و فصل جدیدی در تاریخ ایران گشوده شد.
شهید نامجو در ضمن حفاظت از دانشکده افسری، به فکر تأسيس يک ارتش مذهبی، ملی افتاد. او سالها آرزو داشت يک ارتش مکتبی در کشور تشکيل دهد، بنابراين با شهيد کلاهدوز و شهيد محمد منتظری و شهيد اقارب پرست هسته اوليه سپاه پاسداران را پی ريزی کردند و شهيد کلاهدوز از ارتش جدا و مسؤول سپاه پاسداران شد.
سرتیپ نامجو در تاريخ 27 مرداد ماه سال 1360 از طرف نخست وزير شهيد باهنر به سمت وزارت دفاع منصوب شد که پس از کسب تکليف از امام خمينی (ره) حاضر به قبول اين سمت شد. وی پس از قبول مقام وزارت از دريافت حق مقام خودداری و تنها به حقوق سربازی بسنده کرد. وی وزیر دفاع جمهوری اسلامی ایران در کابینه شهید باهنر، بنیانگذار و اولین فرمانده دانشگاه افسری امام علی (علیه السلام) ارتش و نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند.
بعد از پایان موفقیتآمیز عملیات ثامن الائمه، 5 تن از فرماندهان رده بالای ارتش و سپاه جهت تقدیم گزارش به امام خمینی (ره) عازم تهران میشوند و به این منظور یک فروند هواپیمای C 130 در ساعت 18:42 با 40 نفر سرنشین و 27 مجروح و 32 نفر از شهدای عملیات ثامن الائمه از فرودگاه اهواز به مقصد تهران به پرواز درمیآید.
هواپیما در ساعت 19:59 روز 7 مهرماه سال 1360 در 27 کیلومتری فرودگاه مهرآباد تهران در جنوب غربی کهریزک دچار سانحه میشود و به علتی نامشخص هر چهار موتور هواپیما هم زمان خاموش میشوند. خلبان تلاش میکند، هواپیما را در همان منطقه به زمین بنشاند. چرخهای هواپیما به وسیله دستگیره دستی باز میشود و هواپیما در زمین ناهموار فرود میآید و پس از طی مسافتی نزدیک به 270 متر در نقطهای متوقف و بال چپ هواپیما به زمین اصابت می کند. هواپیما متلاشی شده و آتش میگیرد که در نتیجه 49 نفر از سرنشینان هواپیما از جمله سرلشکر سید موسی نامجو وزیر دفاع، سرلشکر فلاحی جانشین رئیس ستاد مشترک ارتش، سرلشکر فکوری مشاور جانشین رئیس ستاد مشترک ارتش، سرلشکر کلاهدوز قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سرلشکر جهان آرا فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر و آبادان شهید شدند.
امام خمینی (ره) در پی شهادت شهید نامجو و همراهانشان پیامی را بدین شرح بیان کردند: «با کمال تأثر و تأسف خبر دلخراش سانحه هوایی یک فروند هواپیمای نیروی هوایی که حامل شهدا و مجروحین جنگ اخیر بود و منجر به شهادت جمعی از خدمتگزاران به اسلام و ملت شهیدپرور ایران گردید که در بین آنان تیمسار سرلشکر ولی الله فلاحی، تیمسار سرتیپ نامجو، تیمسار سرتیپ جواد فکوری و آقای کلاهدوز بودند، واصل گردید. اینان خدمتگزاران رشید و متعهدی بودند که در انقلاب و پس از انقلاب با سرافرازی و شجاعت در راه هدف و در حال خدمت به میهن اسلامی به جوار رحمت حق تعالی شتافتند. امید است که پس از پیروزی شرافت آفرین برای ملت و پس از زحمات طاقت فرسا در راه هدف و عقیده، روسفید و سرافراز به پیشگاه مقدس ربوبی وارد و مورد رحمت خاصه واقع شوند.»
پیام مقام معظم رهبری در سال 1360
فرماندهی کل قوا در خصوص شهادت شهید نامجو چنین میگویند: «شهيد نامجوی با شجاعت و تلاش خستگی ناپذير خود دانشکده افسری را احيا کرد و با توجه به نقش دانشکده افسری، نيروی زمينی در حفظ اصول و ارزش های انقلاب، توطئه های استکبار جهانی را خنثی کرد.»
روحش شاد و یادش گرامی باد.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: سیاسینظامی